0 دیدگاه

با سلام خدمت شما دوستان بزرگوار و عزیز


قبل از گفتن هر چیز از شما عاجزانه تقاضای کمک دارم ( پس کمکم کنید)


من برادر بزرگتر یک معتاد هستم -خانواده ی ما از یک قشر متوسط یا بهتر بگم ضعیف بود


پدر من مهندس صنعت اما چون دوتا زن داشت نسبت به ما بی توجه بود وما را در همان سنین کودکی رها کرد تا حدی که حتی مخارج مارو نمی داد و مادرم با کارگری ما رو بزرگ کرد و همین فشار های کاری و روحی باعث اعتیاد مادرم به تریاک شد .ما سه برادریم من و برادر کوچکم (حمید) به شدت از مواد مخدر گریزان بوده و هستیم اما  برادر دوم من به این جور کثافت کاریها گرایش داشت العان که این موضوع رو برای شما نقل می کنم من ۲۷  سال دارم ازدواج کردم و مستقل زندگی می کنم الحمدولله از اوضاع مالی نسبتا خوبی بر خوردارم و برادر کوچکترم (حمید)دانشجوی ترم آخر و دارای چند فروشگاه کامپیوتریم  –


تا اینجا اینا رو گفتم تا با آشنایی از گذشته و دونستن حال بتونین بهتر راهنماییم کنید.


مادر من العان حدود یکساله در سن ۵۵ سالگی اعتیادشو با کمک پزشک و استفاده از دارو کنار گذاشته و الحمدولله خیلی هم نسبت به قبل سرحالتره  اما مشکل اصلی من برادر دومم احسانه اون به علت جو محله و دوستی با افراد نا سالم از سن ۱۴-۱۵ سالگی تریاک مصرف کرده حا لا اگه چیز دیگه ای هم مصرف کرده باشه من بی اطلاعم هر چند بعید می دونم چیز دیگه ای مصرف کرده باشه اما العان ۱سال شایدم ۲ ساله که کراک و آشغالهای دیگه ای از این قبیل که ۹۵٪ کراکه مصرف می کنه العان ۲۵ سالشه به خاطر همین مسائل  حدود ۲-۳ ساله جدا از خانواده زندگی می کرد و کارشم جوشکاریه  رابطه برادر کوچیکم حمید با احسان خوب نیست اما احسان تک و توک به من سر میزد و یا خونه ی ما میومد از اونجایی که احسان به دختر داییم که لیسانس بازرگانیه  علاقه داشت ۱ سال پیش برای اینکه بتونه با اون ازدواج کنه تصمیم به ترک گرفت و حدود ۲ ماه خونه ما بود  اما این ترک بی نتیجه بود تا جایی که از جانب خانواده داییم روش فشار اومد که اگه واقعا قصد ازدواج داره اقدام کنه این مسله رو هم بازگو کنم که خانواده داییم در شهر دیگر ی سکونت دارن که تا ما فاصله زیادی داره و از داستان اعتیاد احسان بی اطلاع بودن حدود ۵ ماه پیش احسان به دفترم اومد و گفت قصد ترک داره منم ازش قول گرفتم اگه واقعا ترک کنه هر کاری از دستم بر بیاد براش انجام بدم – اونو به یه مرکز بازپروری (ان ای ) بردم ۱ ماه اونجا بود و از خانواده داییم خواستم یک ماه بهش فرصت بدن البته اونا همچنان از موضوع بی اطلاع بودن تو این یه ماهی بهش سر میزدم و لوازم مورد نیازشو تهیه می کرده تا اینکه دورش تموم شد و ظاهرا هم تغییر کرده بود بعد از چند روز احسان به اتفاق مادرم به شهر داییم رفتن وبعد از چند روز مراسم عقد گرفتن البته نکته ای که قابل بازگو هست اینه که جواب آزمایشگاه تا دو بار درست در نیومد که همین شک برانگیز بود قرار شد همونجا مشغول کار بشه(اینو هم بگم از اونجایی که بهش قول داده بودم اگه ترک کنه کمکش میکنم کلیه هزینه ازدواجشو متحمل شدم) اما بعد از ۳ ماه گندش در اومد  که اونجا گند زده وآبروی مارو برده  دختر داییم از من کمک خواست برای یک بار دیگه کمکش کنم به اصرار مادرم ودختر داییم(البته به ظاهر به اصرار اونا چون نمی خواستم احساس کنه  هر وقت خواست میتونه گند بزنه و منم اینجا کمکش میکنم) اونو دوباره به کمپ بردم اما یه کمپ دیگه- ۲۰روز اونجا بود گفتن میتونه بیاد بعد از اینکه اومد چند روزی خونه ما بودن که خانومش موقع مصرف کراک تو دستشویی موچشو گرفت البته زیز بار نمیرفت و میگفت این مال قبلا نه دیگه جای بخشش نبود بهش گفتم از خونه من برو  خانومش گفت من بر میگردم و صلاق میگیرم  تو همین اوضاع من به کسری پول از دخلم شک کردم اول به نگهبان مجتمعی که دفترم اونجا بود شک کردم  موضوع احسان با این مشکلاتی که به وجود آورده بود مشکلات کاری خودم  واین کسری پول از دخل ذهنمو درگیر کرده بود شب موقع خواب یک لحظه به ذهنم خطور کرد نکنه احسان پول از دخل بر داشته آخه اون صبح  ساعت ۷.۵به اسم کلاس ان ای از خونه بیرون میرفت و ساعت ۹ بر میگشت -پاساژ ساعت ۸ باز میشد و من ساعت ۹ تازه میرفتم سر کار  تا صبح خوابم نبرد صبح به محض خروج احسان آژانس گرفتم  وپشت سرش رفتم حدسم درست بود اون کلید یدکی هر ۳ تا دفتر منو بعلاوه کلید خونه ما و مادرمو  داشت  دیگه حتی بهش اجازه جمع کردن وسایلشو ندادم و اخداختمش بیرون اما جایی نداشت که بره  رفت خونه مادرم اونجام حمید به مادرم گفت اون نمیتونه اینجا بمونه –


این حس من شاید برای شما قابل درک نباشه شایدم خیلی راحت بتونید درک کنید


احسان و حمید شاید برادرمن باشن اما از اونجایی که من پدر بی مسعولیتی داشتم نسبت به اونا احساس مسعولیت می کردم و حالا برام سخت بود احسانو با همه ی اون کثافت کاریهاش بیرون کنم  من حاضر بودم قسمتی از داراییمو بدم ولی احسان واقعا آدم شه بخاطر همین به مادرم گفتم اونو مجددا ببره کمپ وجوری که خودش نفهمه هزینشو دادم  – از کارکنان کمپ که پرسیدم چکار کنم گفتن رهاش کن ونسبت بهش بی توجه شو که بفهمه دیگه کسی پشتش نیست – دیروز ۸۷.۱۱.۲۶ از کمپ مرخص شد البته من قصد داشتم چند دوره همونجا بمونه که با دلسوزیهای نا بجای مادرم وتماس همسرش که گفته بود بره پیشش مادرم از کمپ آوردش واز حمید خواست تا بهش اجازه بده فقط نهارو اونجا بمونه وعصر به سمت شهر داییم حرکت کنه اما اون شب موند حمید صبح به مادرم گفت ظهر که اومدم خونه اینجا نباشه ساعت ۱۱ صبح بود من بیرون از دفتر بودم وقتی رفتم دیدم احسان اونجاست به حمید گفتم این عوضی اینجا چکار میکنه که خودش بدونه هیچ حرفی بلند شد رفت –


من بظاهر شاید تظاهر به نفرت میکردم اما از درون درحال سوختن بودم  وهرلحظه تصویرش جلوی چشممه العان که دارم تایپ میکنم چشام پر اشک سینه ام پر درد وگلومو بغض داره پاره میکنه تو رو خدا کمکم کنید از دیروز ازش بی اطلاعم

دیدگاهتان را بنویسید